مولای غریب
آه از نهادم بیرون می آید…
وقتی یادت را در خاطرم، به تماشا می نشینم…
ومن…
به حضورت دل خوش کرده ام….
اما نه…
انگار یادم رفته است…
این منم که حضورت را به شوخی گرفته ام…
یادت را به قصه ها سپرده ام…
می دانی؟
دلم گرفته است…از با تو بودن های بی تو …
می دانی چقدر زجر می کشم وقتی یادم می آید یادت نبودم؟
آقا جان…
شما کجا و من کجا؟!
می دانی لیاقت بردن نامت را هم ندارم…
اما دلم را نمی توانم زنجیر کنم…
خودش بی اختیار من بهانه ات را می گیرد…
نمی دانم کجا سر بر بالین بگذارم ،که اشک یادت آن را خیس نکرده باشد…
می دانی دروغ می گویم، نه؟!
مه یاس نوشت:درد بی درمان که می گویند همین است ،مولایت در انتظار 313 یار باشد و تو حتی یک جمعه هم منتظر آقای غریبت نباشی…