مه یاس

الهی و ربی من لی غیرک

ابر کلید واژه

«آزادی خرمشهر» اخلاق اسرائيل «القدس لنا» المضطر «امام علی ع» انتظار «این نیز بگذرد» «به یادت» تفاوت «تلنگر » توبه «حرف خوب» «حسهای بد» خاطره خدا خوبی «درد بی درمان» «درد و دل» دست دلنوشته دین «رحمت الهی » سجاد «سمت خدا» «سوم خرداد» شروع شهادت «شهر خون» شیطان «صاحب الزمان» «طبل بی عاری» عاشقانه «عبادات » «عمل کردن به حرفهای خوبمان» غرور «فریاد سکوت» «ماه بندگی» «ماه رمضان» مذهبی مرهم «مه یاس» «مهدی موعود» «مولای غریب» «میوه ممنوعه» ناز نگاه «ویکشف السوء» کرامات گناه

بـایـــد وســط هفــته بیــــایی آقــــــا دیریست که جمعه های ما تعطیل است
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

آفتاب در سجده

23 اردیبهشت 1395 توسط مه یاس

 

 

یاد نعمتهای خدا که می افتاد ، سجده می کرد . آیه ی سجده دار قرآن را که می خواند ، سجده می کرد . بعد از نماز ، سجده می کرد . دو نفر را که آشتی می داد ، سجده می کرد . جای مهر روی پیشانیش مانده بود .
به خاطر همین به او می گفتند : ” سجاد “

 

غذا می خورد ، جدای از مادرش . گفتند : ” تو که اینقدر به مادرت احترام می گذاری و به او محبت می کنی ما ندیدیم با او سر یک سفره بنشینی . “
گفت : ” می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادر می خواهد بردارد .”

می گفتند : ” ما تو را برای خدا دوست داریم “
گریه کرد . گفت : ” خدایا ! پناه می برم به تو ، که مرا به خاطر تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن خود بداری “

خواست ازدواج کند . دختر عمو حسنش ، فاطمه ، را انتخاب کرد .
اولین عروس و داماد بودند ، از بچه های امیر المومنین .

دستهایش را بلد می کرد برای دعا . می گفت : “خدایا ! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار می برم ، به من عمر بده ، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد ، مرا بمیران . “

حج ، احرام ، خواست مُحرِم شود ، شترش ایستاد. رنگش زرد شد . بدنش لرزید.
نتوانست لبیک بگوید .
گفتند : ” چرا لبیک نمی گویی ؟ “
گفت :” می ترسم در جوابم گفته شود : لا لبیک و لا سَعدَیک “
لبیک هم که گفت ، غش کرد ، از روی شتر افتاد زمین .

وضو می گرفت . بدنش می لرزید ، رنگش زرد می شد . می گفتند : ” چرا وقت وضو و نماز حالتان تغییر می کند ؟ “
می گفت : “مگر نمی دانید که در برابر چه کسی می ایستم و با چه بزرگی می خواهم حرف بزنم ؟ “

صدقات امیر المومنین و شیعیانش و فدک مادرش زهرا ، همه دست عبد الملک بن مروان بود . یکی از دوست هایش آمد پیش او . گفت :” آقا جان ! از عبدالملک بخواه تا صدقات جدت را برگرداند.”
گفت : ” ما از خدا که خالق دنیاست ، دنیا نمی خواهیم ؛ تو می گویی از عبدالملک بخواهم ؟ “
حرف او که به گوش عبد الملک رسید ، دستور داد تا فدک را به شیعیان برگردانند.

آب که می دید , گریه می کرد . پسرِ عمو عباس را که می دید ، گریه می کرد.
از خاک کربلا مُهر و تسبیح درست کرده بود . آن ها را که می دید ، گریه می کرد.

می گفت : ” روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ، وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . “
و شد آنچه گفته بود

برگرفته از کتاب آفتاب در سجده از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: آفتاب درسجده سجاد سجده فدک

موضوعات: مناسبتی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مه یاس

بـایـــد وســط هفــته بیــــایی آقــــــا دیریست که جمعه های ما تعطیل است

جستجو

موضوعات

  • همه
  • مذهبی
  • مناسبتی
  • احادیث
  • احکام
  • اجتماعی
  • دلنوشته
  • کلیپهای مذهبی
  • خاطره بازی
  • دعا برای هم
  • غم نوشته

آمار وبلاگ من

  • امروز: 13
  • دیروز: 4
  • 7 روز قبل: 265
  • 1 ماه قبل: 2132
  • کل بازدیدها: 32022
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس